نوشته شده توسط : Aykan
یه روزی یه مرده نشسته بود و داشت روزنامه اش رو می خوند كه زنش یهو ماهی تابه رو می كوبه سرش. مرده میگه: برا چی این كارو كردی؟ زنش جواب میده: به خاطر این زدمت كه تو جیب شلوارت یه تیكه كاغذ پیدا كردم كه توش اسم جنى (یه دختر) نوشته شده بود … مرده میگه : وقتی هفته پیش برای تماشای مسابقه اسب دوانی رفته بودم اسبی كه روش شرط بندی كردم اسمش جنی بود. زنش معذرت خواهی می کنه و میره به کارای خونه برسه. سه روز بعدش مرد داشت تلویزین تماشا می كرد كه زنش این بار با یه قابلمه ی بزرگتر كوبید رو سر مرده که تقریبا بیهوش شد. وقتی به خودش اومد پرسید این بار برا چی منو زدی زنش جواب داد: آخه اسبت زنگ زده بود. :: موضوعات مرتبط: ماجرای لطیفه زیبای “جنی و مشت گیری از مردان , , :: بازدید از این مطلب : 368 نوشته شده توسط : Aykan
شير نري دلباختهي آهوي ماده شد.شير نگران معشوق بود و ميترسيد بوسيلهي حيوانات ديگر دريده شود.از دور مواظبش بود…پس چشم از آهو برنداشت تا يك بار كه از دور او را مي نگريست،شيري را ديد كه به آهو حمله كرد. فوري از جا پريد و جلو آمد.ديد ماده شيري است. چقدر زيبا بود، گردني مانند مخمل سرخ و بدني زيبا و طناز داشت.با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ايستاد و مجذوب زيبايي ماده شير شد.و هرگز نديد و هرگز نفهميد که آهو خورده شد…نتیجه اخلاقی : هیچ وقت به امید معشوقتون نباشید !! و در دنیا رو سه چیز حساب نکنید اولی خوشگلی تون دومی معشوقتون و سومی را یادم رفت. اها اینکه تو یاد کسی بمونید وقتی لازمه .:: بازدید از این مطلب : 451 نوشته شده توسط : Aykan
اتل متل توتوله این پسره سوسوله موهاش همیشه سیخه نگاش همیشه میخه چت میکنه همیشه بی مخ زدن؟نمیشه پول از خودش نداره باباش رو قال میذاره دی اند جیشو میپوشه میشینه بعد یه گوشه زنگ میزنه به دافش میبنده هی به نافش که من دوست میدارم تاج سرم میذارم صورت رو کردی میک آپ بیا بریم کافی شاپ تو کافی شاپ،می خنده همش خالی میبنده بهم میگن خدایی! چقدر بابا بلائی! همه رو من حریفم میذارم توی کیفم هزارتا داف فدامن منتظر یه نامن ولی تویی نگارم برات برنامه دارم اگه مشکل نداری میام به خواستگاری! :: موضوعات مرتبط: اتل متل توتوله این پسره سوسوله , , :: بازدید از این مطلب : 434 نوشته شده توسط : Aykan
درویشی بر پادشاهی صاحب کمال عاشق شد و عقل را به کل در باخت.خبر به شاه رسید که فلان درویش از عشق تو روز و شب ندارد.شاه درویش را نزد خود خواند و گفت: اینک که بر من عاشق شدی، دو راه در پیش داری.یا در راه عشق ترک سر بگویی، یا این شهر و دیار را ترک کنی.درویش که هنوز آتش دلش از عشق مشتعل نگشته بود، راه دوم را بر گزید و از شهر خارج شد.
در این بین شاه دستور داد سر از تن عاشق جدا سازند.وزیر شاه پرسید: این چه حکم است که سر از تن بیگناهی جدا سازی؟شاه گفت: او در عشق دعوی دروغ داشت. اگر به راستی عاشق میشد، باید در راه عشقش از جان میگذشت.سراو بریدم تا دیگر کسی در عشق ما دعوی دروغ نکند، و اگر او در راه عشق ما از جان میگذشت من هم تمام مملکت را فدای او میکردم.ترک جان و ترک مال و ترک سر هست دراین راه اول ای پسر:: موضوعات مرتبط: حکایت جالب درویشی که عاشق پادشاه شد , , :: بازدید از این مطلب : 314 نوشته شده توسط : Aykan
چهار نفر بودند بنامهای همه كس-یك كس-هر كس و هیچ كسیك كار مهم وجود داشت كه میبایست انجام می شد و از همه كس خواسته شد آن را انجام دهد.همه كس میدونست كه یك كسی آن را انجام خواهد داد.هر كسی میتوانست آن را انجام دهد اما هیچ كس آن را انجام نداد.یك كسی از این موضوع عصبانی شد به خاطر اینكه این وظیفه همه كس بود.همه كس فكر میكرد هر كسی نمیتواند آن را انجام دهد اما هیچ كس نفهمید كه هر كسی آن را انجام نخواهد داد.سرانجام این شد كه همه كس یك كسی را برای كاری كه هر كسی نمی توانست انجام دهد و هیچ كس انجام نداد سرزنش كرد.:: موضوعات مرتبط: حکایت همه كس-یك كس-هر كس و هیچ كس , , :: بازدید از این مطلب : 335 نوشته شده توسط : Aykan
در جشنی که “برنارد شاو”به مناسبت نود سالگی خود در منزلش ترتیب داده بود،یک روزنامه نویس جوان به”شاو” گفت : امیدوارم که سال آینده هم بتوانم شما را ببینم.
|
| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
متن دلخواه شما
|
|