نوشته شده توسط : Aykan

ي



:: بازدید از این مطلب : 297
|
امتیاز مطلب : 112
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : 5 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Aykan

س



:: بازدید از این مطلب : 401
|
امتیاز مطلب : 120
|
تعداد امتیازدهندگان : 29
|
مجموع امتیاز : 29
تاریخ انتشار : 5 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Aykan

س



:: بازدید از این مطلب : 276
|
امتیاز مطلب : 108
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : 5 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Aykan

س



:: بازدید از این مطلب : 264
|
امتیاز مطلب : 113
|
تعداد امتیازدهندگان : 28
|
مجموع امتیاز : 28
تاریخ انتشار : 5 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Aykan

س



:: بازدید از این مطلب : 418
|
امتیاز مطلب : 81
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : 5 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Aykan

س



:: بازدید از این مطلب : 293
|
امتیاز مطلب : 80
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : 5 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Aykan

س



:: بازدید از این مطلب : 405
|
امتیاز مطلب : 99
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
تاریخ انتشار : 5 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Aykan

عكسها و توضيحاتي در باره شهر زيباي من  (تبريز)

براي گردشگرانش عزيز ايراني

در ادامه مطلب...



حتما نظرتون رو درباره تبريز من بگين...



:: بازدید از این مطلب : 455
|
امتیاز مطلب : 118
|
تعداد امتیازدهندگان : 33
|
مجموع امتیاز : 33
تاریخ انتشار : 5 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Aykan

مرد بخیلی به یک موسسه لاغری مراجعه کرد تا لاغر شود.

منشی به او گفت بفرمایید در چه سطحی می خواهید ثبت نام کنید ؟

بخیل گفت : چه سطوحی دارید؟

منشی گفت : ما در اینجا در دو سطح ثبت نام می کنیم یکی در سطح ویک (ضعیف) و یکی در سطح پاور(قدرت) اگر سطح ویک را انتخاب کنید، مبلغ ثبت نام یک ساعت و یک دلار است و اگر سطح پاور را انتخایب کنید، 2 ساعت و سه دلار است. بخیل با خود اندیشید من که زیاد لاغر نیستم الکی چرا سه دلار بدهم؟ و سپس سطح ضعیف را انتخاب کرد.

وی را به مکانی در بسته هدایت کردند. در آنجا دختر جوان و زیبایی ایستاده بود مسئول موسسه گفت: شما یک ساعت وقت دارید که این دختر را در این مکان بسته گیر بیاندازید. ضمن اینکه با این جست و خیز لاغر می شوید، اگر توانستید او را کمتر از یک ساعت بگیرید، باقی یک ساعت وی در اختیار شماست!

پس بخیل بسیار خوشحال شد و بدنبال دختر دوید تا وی را بگیرد ولی دختر بسیار چابک بود و مرتب از دست وی فرار می کرد. تا اینکه بخیل در مکانی دختر را به چنگ انداخت! اما هنوز اقدامی نکرده بود که زنگ پایان یک ساعت به صدا درآمد!
بخیل هر چه اصرار کرد که پول یک ساعت اضافی را می‌دهم، بگذارید اینجا باشم؛ افاقه نکرد و او را از آن مکان بیرون کردند. بخیل با خود گفت : فردا استثنائا خساست را کنار می‌گذارم و سطح پاور را انتخاب می‌کنم و دو ساعت آن مکان را کرایه می کنم تا یک ساعت را صرف گرفتن دختر کنم و یک ساعت را…
پس روز بعد پیش منشی آن موسسه رفت و سه دلار زد بروی میز و گفت: سطح پاور لطفا!بخیل را به همان مکان دیروز هدایت کرده و در را نیز از آنطرف قفل کردند. اما بخیل اثری از دختر در آنجا ندید. ناگهان چشمش به مردی بسیار هیکلی و درشت اندام خورد! بخیل وحشت زده پرسید تو کیستی و آن دختر کجاست؟
شخص هیکلی گفت: آن دختر مربوط به سطح ضعیف است و من مربوط به سطح پاور. حالا من دو ساعت دنبال تو می‌کنم و تو نیز دو ساعت وقت داری که خودت را از چنگ من نجات دهی و فرار کنی وگرنه…



:: بازدید از این مطلب : 559
|
امتیاز مطلب : 117
|
تعداد امتیازدهندگان : 34
|
مجموع امتیاز : 34
تاریخ انتشار : 3 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Aykan

چند لطيفه ريزه ميزه در ادامه مطلبه حتما بخونين و از اون حتما نظر بدين



:: بازدید از این مطلب : 593
|
امتیاز مطلب : 117
|
تعداد امتیازدهندگان : 33
|
مجموع امتیاز : 33
تاریخ انتشار : 3 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Aykan

پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن جوش شیرینی را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه‌های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره‌ای هفت رقمی. مسئول داروخانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد.
پسرک پرسید،” خانم، می‌توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن‌ها را به من بسپارید؟” زن پاسخ داد، کسی هست که این کار را برایم انجام می‌دهد.”
پسرک گفت:”خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می‌گیرد انجام خواهم داد”. زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد،” خانم، من پیاده‌رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می‌کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.” مجددا زن پاسخش منفی بود”.
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: “پسر…از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر این‌که روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم”
پسر جوان جواب داد،” نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو می‌سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می‌کنه



:: بازدید از این مطلب : 484
|
امتیاز مطلب : 64
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : 3 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Aykan

یه روزی یه مرده نشسته بود و داشت روزنامه اش رو می خوند

كه زنش یهو ماهی تابه رو می كوبه سرش.

مرده میگه: برا چی این كارو كردی؟

زنش جواب میده: به خاطر این زدمت كه تو جیب شلوارت یه تیكه كاغذ پیدا كردم

كه توش اسم جنى (یه دختر) نوشته شده بود …

مرده میگه : وقتی هفته پیش برای تماشای مسابقه اسب دوانی رفته بودم

اسبی كه روش شرط بندی كردم اسمش جنی بود.

زنش معذرت خواهی می کنه و میره به کارای خونه برسه.

سه روز بعدش مرد داشت تلویزین تماشا می كرد كه زنش این بار با یه قابلمه ی بزرگتر كوبید

رو سر مرده که تقریبا بیهوش شد.

وقتی به خودش اومد پرسید این بار برا چی منو زدی زنش جواب داد: آخه اسبت زنگ زده بود.



:: موضوعات مرتبط: ماجرای لطیفه زیبای “جنی و مشت گیری از مردان , ,
:: بازدید از این مطلب : 368
|
امتیاز مطلب : 81
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : 3 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Aykan

شير نري دلباخته‏ي آهوي ماده شد.

شير نگران معشوق بود و مي‏ترسيد بوسيله‏ي حيوانات ديگر دريده شود.

از دور مواظبش بود…

پس چشم از آهو برنداشت تا يك بار كه از دور او را مي نگريست،

شيري را ديد كه به آهو حمله كرد. فوري از جا پريد و جلو آمد.

ديد ماده شيري است. چقدر زيبا بود، گردني مانند مخمل سرخ و بدني زيبا و طناز داشت.

با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ايستاد و مجذوب زيبايي ماده شير شد.

و هرگز نديد و هرگز نفهميد که آهو خورده شد…

نتیجه اخلاقی : هیچ وقت به امید معشوقتون نباشید !! و در دنیا رو سه  چیز حساب نکنید اولی خوشگلی تون دومی معشوقتون و سومی را یادم رفت. اها اینکه تو یاد کسی بمونید وقتی لازمه .



:: بازدید از این مطلب : 451
|
امتیاز مطلب : 62
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : 3 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Aykan

اتل متل توتوله      این پسره سوسوله

موهاش همیشه سیخه    نگاش همیشه میخه

چت میکنه همیشه      بی مخ زدن؟نمیشه

پول از خودش نداره    باباش رو قال میذاره

دی اند جیشو میپوشه    میشینه بعد یه گوشه

زنگ میزنه به دافش    میبنده هی به نافش

که من دوست میدارم    تاج سرم میذارم

صورت رو کردی میک آپ   بیا بریم کافی شاپ

تو کافی شاپ،می خنده     همش خالی میبنده

بهم میگن خدایی!      چقدر بابا بلائی!

همه رو من حریفم      میذارم توی کیفم

هزارتا داف فدامن      منتظر یه نامن

ولی تویی نگارم    برات برنامه دارم

اگه مشکل نداری   میام به خواستگاری!



:: موضوعات مرتبط: اتل متل توتوله این پسره سوسوله , ,
:: بازدید از این مطلب : 434
|
امتیاز مطلب : 88
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
تاریخ انتشار : 3 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Aykan

درویشی بر پادشاهی صاحب کمال عاشق شد و عقل را به کل در باخت.

خبر به شاه رسید که فلان درویش از عشق تو روز و شب ندارد.

شاه درویش را نزد خود خواند و گفت: اینک که بر من عاشق شدی، دو راه در پیش داری.

یا در راه عشق ترک سر بگویی، یا این شهر و دیار را ترک کنی.

درویش که هنوز آتش دلش از عشق مشتعل نگشته بود، راه دوم را بر گزید و از شهر خارج شد.

در این بین شاه دستور داد سر از تن عاشق جدا سازند.

وزیر شاه پرسید: این چه حکم است که سر از تن بیگناهی جدا سازی؟

شاه گفت: او در عشق دعوی دروغ داشت. اگر به راستی عاشق میشد، باید در راه عشقش از جان میگذشت.

سراو بریدم تا دیگر کسی در عشق ما دعوی دروغ نکند، و اگر او در راه عشق ما از جان میگذشت من هم تمام مملکت را فدای او میکردم.

ترک جان و ترک مال و ترک سر هست دراین راه اول ای پسر



:: موضوعات مرتبط: حکایت جالب درویشی که عاشق پادشاه شد , ,
:: بازدید از این مطلب : 314
|
امتیاز مطلب : 95
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25
تاریخ انتشار : 3 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Aykan

چهار نفر بودند بنامهای همه كس-یك كس-هر كس و هیچ كس

یك كار مهم وجود داشت كه میبایست انجام می شد و از همه كس خواسته شد آن را انجام دهد.

همه كس میدونست كه یك كسی آن را انجام خواهد داد.

هر كسی میتوانست آن را انجام دهد اما هیچ كس آن را انجام نداد.

یك كسی از این موضوع عصبانی شد به خاطر اینكه این وظیفه همه كس بود.

همه كس فكر میكرد هر كسی نمیتواند آن را انجام دهد اما هیچ كس نفهمید كه هر كسی آن را انجام نخواهد داد.

سرانجام این شد كه همه كس یك كسی را برای كاری كه هر كسی نمی توانست انجام دهد و هیچ كس انجام نداد سرزنش كرد.



:: موضوعات مرتبط: حکایت همه كس-یك كس-هر كس و هیچ كس , ,
:: بازدید از این مطلب : 335
|
امتیاز مطلب : 84
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
تاریخ انتشار : 3 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Aykan

در جشنی که “برنارد شاو”به مناسبت نود سالگی خود در منزلش ترتیب داده بود،

یک روزنامه نویس جوان به”شاو” گفت : امیدوارم که سال آینده هم بتوانم شما را ببینم.

“شاو” بلافاصله جواب داد : گمان  می کنم خواهیم توانست یکدیگر را ببینیم ،

چون شما به نظر من جوان سالمی هستید !

***
“برنارد شاو”از نویسندگانی بود که آثارش را به قیمت گزاف در اختیار مطبوعات قرار می داد وبرای هر کلمه یک دلار می گرفت.

این موضوع مدت ها بر سر زبان ها افتاده بود تا این که یک آمریکایی به شوخی ،یک دلار برای “شاو” فرستاد ودرخواست کرد که یک کلمه برای او بنویسد.

“شاو” در جواب او نوشت : متشکرم !



:: بازدید از این مطلب : 317
|
امتیاز مطلب : 65
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : 3 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Aykan

: یک جوونی می میره و می برنش تو بهشت.

میگه بابام کو میگن تو جهنم . گریه و زاری که منم میخوام برم جهنم میگن اینطوری نمیشه .

پس تو باید برگردی به آن دنیا و گناه کنی تا ببریمت جهنم .

جوونه می ره اون دنیا و به یه پیرزن تجاوز میکنه و میمیره میبرنش جهنم.

میبینه باباش نیست. میگه بابام کو؟

میگن آنقدر اون پیرزن گفت خدا پدر این جوونو بیامرزه که بابات آمرزیده شد و رفت تو بهشت

*عزیزان من* پس از این مواظب گناه کردن و ثواب کردن خود باشید و معیارهای خود را دور بریزید .

شاید گناه شما ثوابی بزرگ باشد.



:: بازدید از این مطلب : 444
|
امتیاز مطلب : 32
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : 3 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Aykan

روزي مردي داخل چاهي افتاد و بسيار دردش آمد
يک روحاني او را ديد و گفت :حتما گناهي انجام داده اي
يک دانشمند عمق چاه و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت
يک روزنامه نگار در مورد دردهايش با او مصاحبه کرد
يک يوگيست به او گفت : اين چاله و همچنين دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعيت وجود ندارند
يک پزشک براي او دو قرص آسپرين پايين انداخت
يک پرستار کنار چاه ايستاد و با او گريه کرد
يک  روانشناس او را تحريک کرد تا دلايلي را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاه کرده بودند پيدا کند
يک تقويت کننده  فکراو را نصيحت کرد که : خواستن توانستن است
يک فرد خوشبين به او گفت : ممکن بود يکي از پاهات رو بشکني
سپس فرد بيسوادي گذشت و دست او را گرفت و او را از چاه بيرون آورد



:: بازدید از این مطلب : 283
|
امتیاز مطلب : 35
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : 3 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Aykan

آورده اند مردي بود که پيوسته تحقيق ِ مکرهاي زنان مي کرد و از غايت غيرت ،هيچ زني رامحل اعتماد خود نساخت وکتاب” حيل النساء ” (مکرهاي زنان) را پيوسته مطالعه مي کرد. روزي در هنگام سفربه قبيله اي رسيد وبه خانه اي مهمان شد.
مرد ِخانه حضور نداشت ولکن زني داشت در غايت ظرافت ونهايت لطافت . زن چون مهمان را پذيرا شد با او ملاطفت آغاز نمود. مرد مهمان چون پاپوش خود بگشود وعصا بنهاد،به مطالعه کتاب مشغول شد. زن ميزبان گفت: خواجه ! اين چه کتاب است که مطالعه ميکني؟ گفت:حکايات مکرهاي زنان است. زن بخنديد وگفت : آب دريا به غربيل نتوان پيمود وحساب ريگ بيابان به تخته خاک ، برون نتوان آورد و مکرهاي زنان در حد حصر نيايد . پس تير ِغمزه در کمان ِابرو نهاد و بر هدف ِ دل او راست کرد واز درمغازلت و معاشقت در آمد چنان که دلبسته ي ِ او شد. در اثناي آن حال، شوهر او در رسيد..
زن گفت : شويم آمد وهمين آن که هر دو کشته خواهيم شد . مهمان گفت:تدبير چيست؟ گفت :برخيز ودر آن صندوق رو . مرد در صندوق رفت. زن سرِ صندوق قفل کرد . چون شوهر در آمد پيش دويد و ملاطفت ومجاملت آغاز نهاد و به سخنان دلفريب شوهر را ساکن کرد. چون زماني گذشت گفت: تو را از واقعه امروز ِ خود خبر هست؟ گفت نه بگوي. گفت: مرا امروز مهماني آمد جوانمردي لطيف ظرايف و خوش سخن و کتابي داشت در مکر زنان و آن را مطالعه ميکردمن چون آن را بديدم خواستم که او را بازي دهم به غمزه بدو اشارت کردم ، مرد غافل بود که چينه ديد و دام نديد. به حسن واشارت من مغرور شد و در دام افتاد .و بساط عشقبازي بسط کرد وکار معاشقت به معانقه (دست در گردن هم)رسيد. ساعتي در هم آميختيم! هنوز به مقام آن حکايت نرسيده بوديم که تو برسيدي وعيش ما منغض کردي! زن اين ميگفت و شوهر او مي جوشيد ومي خروشيد وآن بيچاره در صندوق از خوف مي گداخت و روح را وداع مي کرد. پس شوهر از غايت غضب گفت: اکنون آن مرد کجاست؟ گفت:اينک او را در صندوق کردم و در قفل کردم.. کليد بستان و قفل بگشاي تا ببيني. مرد کليد را بستاند و همانا مردبا زن گرو بسته بودند(جناق شکسته بودند) و مدت مديدي بود هيچ يک نمي باخت. مرد چون درخشم بود بياد نياورد که بگويد *يادم * و زن در دم فرياد کشيد *يادم تو را فراموش . * مرد چون اين سخن بشنيد کليد بينداخت وگفت :
” لعنت بر تو باد که اين ساعت مرا به آتش نشانده بودي و قوي طلسمي ساخته بودي تا جناق ببردي.”
پس با شوهر به بازي در آمد و اورا خوش دل کرد .چندان که شوهرش برون رفت ، درِ صندوق بگشاد و گفت: اي خواجه چون ديدي،هرگز تحقيق احوال زنان نکني؟
گفت:توبه کردم و اين کتاب را بشويم که مکر و حيلت ِ شما زيادت از آن باشد که در حد تحرير در آيد.



:: بازدید از این مطلب : 261
|
امتیاز مطلب : 35
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : 3 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : Aykan

گضنفر جان سلام! ما اينجا حالمام خوب است. اميدوارم تو هم آنجا حالت خوب باشد. اين نامه را من ميگويم و جعفر خان کفاش برايد مينويسد. بهش گفتم که اين گضنفر ما تا کلاس سوم بيشتر نرفته و نميتواند تند تند بخواند،‌ آروم آروم بنويس که پسرم نامه را راحت بخواند و عقب نماند.

وقتي تو رفتي ما هم از آن خانه اسباب کشي کرديم. پدرت توي صفحه حوادث خوانده بود که بيشتر اتفاقا توي 10 کيلومتري خانه ما اتفاق ميافته. ما هم 10 کيلومتر اينورتر اسباب کشي کرديم. اينجوري ديگر لازم نيست که پدرت هر روز بيخودي پول روزنامه بدهد. آدرس جديد هم نداريم.. خواستي نامه بفرستي به همان آدرس قبلي بفرست. پدرت شماره پلاک خانه قبلي را آورده و اينجا نصب کرده که دوستان و فاميل اگه خواستن بيان اينجا به همون آدرس قبلي بيان.

آب و هواي اينجا خيلي خوب نيست. همين هفته پيش دو بار بارون اومد. اوليش 4 روز طول کشيد ،‌دوميش 3 روز . ولي اين هفته دوميش بيشتر از اوليش طول کشيد

گضنفر جان،‌آن کت شلوار نارنجيه که خواسته بودي را مجبور شدم جدا جدا برايت پست کنم. آن دکمه فلزي ها پاکت را سنگين ميکرد. ولي نگران نباش دکمه ها را جدا کردم وجداگانه توي کارتن مقوايي برايت فرستادم.

پدرت هم که کارش را عوض کرده. ميگه هر روز 800،‌ 900 نفر آدم زير دستش هستن. از کارش راضيه الحمدالله. هر روز صبح ميره سر کار تو بهشت زهرا،‌ چمنهاي اونجا رو کوتاه ميکنه و شب مياد خونه.

ببخشيد معطل شدي. جعفر جان کفاش رفته بود دستشويي حالا برگشت.

ديروز خواهرت فاطي را بردم کلاس شنا. گفتن که فقط اجازه دارن مايو يه تيکه بپوشن. اين دختره هم که فقط يه مايو بيشتر نداره،‌اون هم دوتيکه است.. بهش گفتم ننه من که عقلم به جايي قد نميده. خودت تصميم بگير که کدوم تيکه رو نپوشي.

اون يکي خواهرت هم امروز صبح فارغ شد. هنوز نميدونم بچه اش دختره يا پسره . فهميدم بهت خبر ميدم که بدوني بالاخره به سلامتي عمو شدي يا دايي.

راستي حسن آقا هم مرد! مرحوم پدرش وصيت کرده بود که بدنش را به آب دريا بندازن. حسن آقا هم طفلکي وقتي داشت زير دريا براي مرحوم پدرش قبرميکند نفس کم آورد و مرد!‌شرمنده.

همين ديگه … خبر جديدي نيست.

قربانت .. مادرت.

راستي:‌گضنفر جان خواستم برات يه خرده پول پست کنم، ‌ولي وقتي يادم افتاد که ديگه خيلي دير شده بود و اين نامه را برايت پست کرده بودم



:: بازدید از این مطلب : 145
|
امتیاز مطلب : 32
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : 3 دی 1389 | نظرات ()